تب
این چند روز فرصت نشده بود برم ملاقاتش. دکترش تماس گرفت که حالش بدتر شده. حالم هیچ خوب نبود ولی رفتم بالای سرش. سرم گیج میرفت؛ پشت پلک چشمهام داغ شده بود.
رنگ از چهرهاش پریده بود. دستم را گرفت: «چرا چشمهات قرمز شده؟ دستت چرا این قدر داغه؟!». خم شدم و گونهام را به پیشانیاش چسباندم: «تب دارم، تب. نمیدونم چهم شده! فقط تب دارم». صدای نفسش قطع شد. سرم را بلند کردم. چشمهایش بسته بود و دیگر نفس نمیکشید. رفته بود.
و من تازه فهمیدم که چهقدر دوستش داشتهام.
کلمات کلیدی :